ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم


عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم


گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند به تن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز


او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند


او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را
اي آينه مردم من از حسرت و افسوس
او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را


من خيره به آينه و او گوش به من داشت
گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را

اسیر

اهواز - زمستان 1333



موضوعات مرتبط: اشعار فروغ فرخزاد ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, | 18:35 | نويسنده : ابراهیم بلالایی |

بر پرده هاي در هم اميال سر كشم 
نقش عجيب چهره يك ناشناس بود 
نقشي ز چهره يي كه چو مي جستمش به شوق 
پيوسته ميرميد و به من رخ نمي نمود 
يك شب نگاه خسته مردي بروي من 
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند 
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه 
قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند 
نو ميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش 
با ناز خنده كردم و گفتم بيا بيا 
راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش 
ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا 
راهي دراز بود و دريغا ميان راه 
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست 
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او 
ديدم كه مي شتابد و زنجيرش به پاست 
زنجيرش بپاست چرا اي خداي من ؟ 
دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت 
اشكي دويد و زمزمه كردم ميان اشك 
زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت 
شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود 
از ديدگان خسته من نقش خواب را 
لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور 
كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را 
آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان 
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست 
ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد 
پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست 
لغزيد گرد پيكر من بازوان او 
آشفته شد بشانه او گيسوان من 
شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست 
هر لحظه كام تشنه او بر لبان من 
ناگه نگه كردم و ديدم به پرده ها 
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست 
افشردمش به سينه و گفتم به خود كه واي 
دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست 
يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست

 

فروغ فرخزاد - اسیر



موضوعات مرتبط: اشعار فروغ فرخزاد ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, | 18:15 | نويسنده : ابراهیم بلالایی |

به زمين ميزني و ميشكني 
عاقبت شيشه اميدي را 
سخت مغروري و ميسازي سرد 
در دلي آتش جاويدي را 


ديدمت واي چه ديداري واي 
اين چه ديدار دلازاري بود 
بي گمان برده اي از ياد آن عهد 
كه مرا با تو سر و كاري بود 


ديدمت واي چه ديداري واي 
نه نگاهي نه لب پر نوشي 
نه شرار نفس پر هوسي 
نه فشار بدن و آغوشي 


اين چه عشقي است كه دردل دارم 
من از اين عشق چه حاصل دارم 
مي گريزي ز من و در طلبت 
بازهم كوشش باطل دارم 


باز لبهاي عطش كرده من 
لب سوزان ترا مي جويد 
ميتپد قلبم و با هر تپشي 
قصه عشق ترا ميگويد 


بخت اگر از تو جدايم كرده 
مي گشايم گره از بخت چه باك 
ترسم اين عشق سرانجام مرا 
بكشد تا به سراپرده خاك 


خلوت خالي و خاموش مرا 
تو پر از خاطره كردي اي مرد 
شعر من شعله احساس من است 
تو مرا شاعره كردي اي مرد 


آتش عشق به چشمت يكدم 
جلوه اي كرد و سرابي گرديد 
تا مرا واله بي سامان ديد 
نقش افتاده بر آبي گرديد 


در دلم آرزويي بود كه مرد 
لب جانبخش تو را بوسيدن 
بوسه جان داد به روي لب من 
ديدمت ليك دريغ از ديدن 


سينه اي تا كه بر آن سر بنهم 
دامني تا كه بر آن ريزم اشك 
آه اي آنكه غم عشقت نيست 
مي برم بر تو و بر قلبت رشك 


به زمين مي زني و ميشكني 
عاقبت شيشه اميدي را 
سخت مغروري و ميسازي سرد 
در دلي آتش جاويدي را

اهواز - زمستان 1333



موضوعات مرتبط: اشعار فروغ فرخزاد ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 17:12 | نويسنده : ابراهیم بلالایی |

كجايي كه تنهايي و بي كسي با من آشنا كرده حس غمو

ببين داغ دوري از آغوش تو به زانو در آورده احساسمو

همه فكر و ذهنم شدي و هنوز داره آب ميشه دلم پاي تو

ببين قفل لبهاي من وا شده منو قصه گو كرده چشماي تو

خيالم رو از عمق دلواپسي تا روياي بوسيدنت ميبره

سكوت شب و گريه پر ميكنه شبايي كه از خواب تو ميپرم

نشد قسمتم باشي و پيش تو به لبخند هر روزت عادت كنم

منو محو چشماي مستت كني تو رو مثل كعبه عبادت كنم

 

من اين كنج زندون ماتم زده تو بيرون از اينجا تو روياي من

من اين گوشه جاي تو غم ميخورم تو بيرون از اين ميله ها جاي من

دارم تو هواي تو پر ميزنم داري غصه هامو نفس ميكشي

به يادت رها ميشم از اين قفس تو از قصه من قفس ميكشي

از اين شهر خاكستري دلخورم از اين بغض پيچيده تو لحظه ها

تو اين روزهاي پر از بي كسي تو تنها ، تنها تو موندي برام

نبايد چشامون از عشق تر بشه به خشكي اين شهر بر ميخوره

هنوزم يكي توي پس كوچه ها داره عاشقي ها رو سر ميبره

 

كجايي كه تنهايي و بي كسي با من آشنا كرده حس غمو

ببين داغ دوري از آغوش تو به زانو در آورده احساسمو

همه فكر و ذهنم شدي و هنوز داره آب ميشه دلم پاي تو

ببين قفل لبهاي من وا شده منو قصه گو كرده چشماي تو

خيالم رو از عمق دلواپسي تا روياي بوسيدنت ميبره

سكوت شب و گريه پر ميكنه شبايي كه از خواب تو ميپرم

نشد قسمتم باشي و پيش تو به لبخند هر روزت عادت كنم

منو محو چشماي مستت كني تو رو مثل كعبه عبادت كنم

 

15-05-1392

6 آگوست 2013



موضوعات مرتبط: اشعار گوناگون ، ترانه های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 15 مرداد 1392برچسب:, | 21:37 | نويسنده : ابراهیم بلالایی |

آزاده ام ، پيامم آزاديست

آزاده ام ، سكوتم فرياد آزاديست

آزاده ام ، اميدم به فرداي آزاديست

» اسماعيل دوست «

 

خانه ي بي سقف ما را آسماني بود و نيست

بين ما و زندگاني ريسماني بود و نيست

دوستي ها محكم و ديدارها پيوسته بود

پاي ديوار جدايي نردباني بود و نيست

 

كاش ميشد گذشته ها رو پس بگيرم

زنده باشم از وطن نفس بگيرم

كاش ميشد گذشته ها رو پس بگيرم

زنده باشم از وطن نفس بگيرم

 

يك پياده صبح روشن يك سبد ابر بهاري

بر سر هر سفره اي رنگين كماني بود و نيست

سال باران هاي تند و فصل تندرهاي سرد

خانه ديروز ما را ناوداني بود و نيست

خانداني ، خانماني ، دودماني بود و نيست

خانداني ، خانماني ، دودماني بود و نيست

 

كاش ميشد گذشته ها رو پس بگيرم

زنده باشم از وطن نفس بگيرم

كاش ميشد گذشته ها رو پس بگيرم

زنده باشم از وطن نفس بگيرم

 

خانه ي بي سقف ما را آسماني بود و نيست

بين ما و زندگاني ريسماني بود و نيست

پاي ديوار جدايي نردباني بود و نيست

 

سايه باني بر سر و دلدادگاني گريه هم

كنج يك شهر قديمي ، خانداني بود و نيست

سايه باني بر سر و دلدادگاني گريه هم

كنج يك شهر قديمي ، خانداني بود و نيست

 

خانداني ، خانماني ، دودماني بود و نيست

خانداني ، خانماني ، دودماني بود و نيست

 

كاش ميشد گذشته ها رو پس بگيرم

زنده باشم از وطن نفس بگيرم

كاش ميشد گذشته ها رو پس بگيرم

زنده باشم از وطن نفس بگيرم

عليرضا ميبدي

 

14-05-1392

05 آگوست 2013



موضوعات مرتبط: اشعار گوناگون ، ترانه های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 14 مرداد 1392برچسب:, | 20:40 | نويسنده : ابراهیم بلالایی |

ميخوام حرف بزنم ، ولي كوتاه

آخه ميگن حرف اگه كوتاه باشه زودتر به دل ميشينه

 

اين چيزايي كه ميخوام بگم تحقير نيست

بفهم حرفايي كه ميزنم يه تحديد نيست

ببين جنس ضد من براي ادامه نسل همه چشما به توئه

همه دعا به دور شكم مادري كه ميخواد منقلد كنه

اگه تو بيرون بياي دنيا رو مضطرب كنه

ببين جنس ضد من ، من تثبيت نشدم

من واسه تو يه موجودم كه تعريف نشدم

تو تو دست كسي بودي كه از جنس خودمه

تو گوشت خونده خنده ي من جلف يه ذره

اگه ساعتهاي آخر شب واسه من حرومه

اگه فحش خار و مادر اصلا واسه من نبوده

اگه تعجب نمي كنن از بد بودنت

اگه همخوابيا به شونه ي سر بودنه

اگه كرم درختيم كه تو دنبالشي

اگه بزني و بري به من ميگن (...)

اگه فرق نياز من و تو هرزگي ميشه

اگه تن واسه تو يه چيز بي ارزشي ميشه

اگه خيانت تو عدم زنيت منه

اگه خيانت من خلاف طبيعت زنه

اگه بعضي وقتا پول و به تو ترجيه ميدم

اگه وقتي به پول ميرسي من تعويض ميشم

اگه گرگا كه با ناموست ميپرن و ميدري

اگه خودت گرگ ميشي واسه ناموس ديگري

اگه مهم ميشه بكارت و جسارتم

اگه وقتي منو ميخواي كه تو اسارتم

اگه تو بهشتم باشي چشت سير نميشه

اگه گلم خشك نباشه دلت گير نميشه

اگه هميشه دنبال يكي بهتر از توئم

اگه وقتي يائسگي ديگه خارج از دوره ام

اگه من باعث جهنمي بودنتم

اگه تو وجودتم اراده اي مونده يه كم

بذار بگم يه عمره كه تو اسارتم

ميگن ذاتت همينه ، توهين به اين راحتي

به خدا اين اگه ها فقط واسه ارزشاته

قبوله بي ارادگي د آخه بگو تا كي

يه بارم تو به هرزگيام مهر نه بزن

يه بارم تو از خوبيات بخون و حرف بزن

ببين جنس ضد من به اين آزادي بخند

بفهم ارزشتو مرد به اين آزادي بخند

ببين جنس ضد من به اين آزادي بخند

بفهم ارزشتو مرد به اين آزادي بخند

 

آره بخند...

به اين آزادي بخند...

 

14-05-1392

5 آگوست 2013



موضوعات مرتبط: اشعار گوناگون ، ترانه های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 14 مرداد 1392برچسب:, | 18:15 | نويسنده : ابراهیم بلالایی |

يه دختر تو تراس رو به رويي ، يه شال سبز و هر روز ميتكونه

يه شال سبز و ساده كه غروبا ، پر از خاكستر آتشفشونه

پر از خاكستر آرزوهايي ، كه هر روز روي قلبش گر ميگيرن

پر از خاكستر خواباي خوبي ، كه هرشب تو نگاه اون ميميرن

 

همين چنوقت پيش روياشو توي ، خيابون بي بهونه سر بريدن

هميشه راه پروازشو بستن ، هميشه رو خيالش خط كشيدن

براش مرده و زنده فرق نداره ، سياست بازا ، پيرا و جوونا

همش دنبال قهرمان ميگرده ، ميون شاعرا ، آوازخونا

 

رو ديوار اتاقش چنتا عكسه ، هدايت ، كافکا ، فرخزاد ، مايكل

يه عكس خاتمي ، چنتا مدونا ، يه عكس تام كروز ، يه عكس فيدل

براش مرده و زنده فرق نداره ، همش دنبال قهرمان ميگرده

براش مرده و زنده فرق نداره ، همش دنبال قهرمان ميگرده

همش دنبال قهرمان ميگرده

 

نميدونه كه تنها توي آينه ، بايد دنبال قهرمان بگرده

هنوز باور نداره كه با دستاش ، جهاني ميشه ساخت بي ظلم و برده

يه دختر تو تراس رو به رويي ، شبا كنسرت فريادش براهه

صداش ميگيره از بس غصه داره ، نميشه ديدش از بس شب سياهه

 

ولي زنگ صداش ميپيچه هرشب ، تو شهري كه چراغاش رنگ خونن

ديگه چنوقت كه حتي چراغ ، چاهارراهها ميترسن سبز بمونن

ميخواد ياد تموم شهر بمونه ، بهاري كه يكي برگاشو دزديد

درختي كه قرنطينه شد آخر ، تو فصلي كه زمين برعكس ميچرخيد

 

صداش لبريز حرفاي نگفتس ، سرش لبريز صد آتشفشونه

يه دختر تو تراس رو به رويي ، يه شال سبزو هر روز ميتكونه

يه شال سبزو هر روز ميتكونه

يه شال سبزو هر روز ، ميتكونه...

 

13-05-1392

04 آگوست 2013



موضوعات مرتبط: اشعار گوناگون ، ترانه های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, | 19:34 | نويسنده : ابراهیم بلالایی |